۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

قصه پهلوان حشمت


حتما نمونه هاي تکان دهنده و غير قابل تصور رذالتها و دنا‌ئت هاي را خوانده يا شنيده ايد. کافي است که به نمونه هايي که زندانيان آزاد شدة از درنده خويي امثال آخوند «مقيسه» نقل کرده اند مراجعه کنيد تا ده بار از خود بپرسيد آيا ذره اي انسانيت در اين قبيل موجودات باقي مانده؟ يا چنان مسخ شده اند که آدمي از درنده ترين جانوران خجالت مي کشد که مقيسه ها را به آنها تشبيه کند. پس اجازه دهيد به نمونه اي، از يک نوع ديگر، بپردازيم که بدون ترديد نمونه اي منحصر به فرد نيست. تلخ است و دردناک؛ اما واقعي است و بايد شجاعت ديدن و شنيدن و نوشتن را تجربه کنيم.
متن اينترنتي اين داستان به تازگي به دستم رسيده و من آن را بدون تغييري در محتوا بازنويسي کرده ام. 

در يکي از روزهاي بعد از 30خردار1360 در مرکز شهر کرمانشاه پهلوان جواني به چاقوفروش دوره گردي مراجعه مي کند. و مي گويد:‌ «يک چاقوي تيز به من بده تا داد همة امثال شما زحمتکشان را از خميني بستانم» درخواست مقداري غير متعارف است. براي همين هم چاقو فروش مي ترسد و مي گويد: «ندارم!» اما پهلوان کوتاه نمي آيد. با مزاح و اصرار بالاخره چاقويي مي گيرد و چند قدم بالاتر در برابر چشمان بهت زدة چاقو فروش؛ کما اين که من و شما؛ شروع به شعار دادن مي کند:
مرگ بر خميني!
مرگ بر جمهوري اسلامي!
نام اين پهلوان کرمانشاهي حشمت فياض منش بود. او با صداي بلند شعار مي دهد و در هر کجا که عکسي از خميني مي يابد حمله و آن را پاره مي کند. پهلوان حشمت خيابان را قرق مي کند و به پيش مي رود تا به ميدان مصدق مي رسد. در گوشة ميدان کميته (آن زمان) مستقر بوده است. حشمت به آنجا که مي رسد و آنها را که مي بيند صدايش را دو چندان مي کند. کميته چي ها او را محاصره مي کنند و از او مي خواهند تسليم شود. اما حشمت با شجاعت به شعار دادن ادامه مي دهد. کميته چي ها جر‌أت نزديک شدن به او را ندارند. از دور به او شليک مي کنند. گلوله اي به شکم و گلوله ديگري به ران حشمت مي خورد و پهلوان ما به خاک مي افتد. به زندان منتقل مي شود. پر واضح است که در زندان ديزل آباد هم با وجود شکنجه گراني همچو احمد نوريان(سرتيپ پاسدار به عنوان رئيس زندان) و حاج بهرام نوروزي و مهدي تقي خاني و باند وحشي آنها چه برسر حشمت مي آيد. اين جنايتکاران شقي هيچ حد و مرزي براي خود قايل نبوده اند. فقط به عنوان مثال و يک از هزار کارهاي شان را ياد آوري کنم. آنها در يک تصادف ساختگي مجاهد اسير حسين ربيبي را، بعد از شکنجه بسيار، روي زمين مي گذارند و جلو چشم بسياري از زندانيان با تريلي از روي مغزش عبور مي کنند. صحنة فجيع اين انتقامجويي کور و قساوت‌بار دژخيمان را زندانيان عادي نيز ديده بودند. حالا با حشمت ما، اين پهلوان بي نام و نشان شيردل، چه خواهند کرد؟ پهلوان ما دو سال تمام زير سخت ترين شکنجه ها مقاومت مي کند. آن چنان که تعادل رواني خود را از دست مي دهد. و عاقبت در سال63 علاوه بر تعادل رواني از دست داده با جسمي درهم شکسته و پوستي بر استخواني آزاد مي شود. خانواده حشمت ناگزير از بردن او به تيمارستان مي شوند. حشمت چند سال را در تيمارستان، در حالي که فقط با خود حرفهايي را زمزمه مي کرد، به سر مي برد. تازه بعد از آن هم روزانه با يک مشت قرص سر پا مي ايستد. وضعيت رواني اش هم وخامت بيشتري مي يابد. نويسنده گزارش حشمت نوشته است که او روزها از خانه بيرون مي زد و ديگر نمي توانست به خانه بازگردد. کنترل او براي خانواده هم مشکل شده بود. نويسنده گزارش حشمت نوشته است:‌ «سال84-85 حشمت را در کنار يک خيابان پيدا کردم. حالش خوب نبود. ولي گهگاه احوال سازمان و برادر مسعود را مي پرسيد. من با اين که خودم رابطه اي نداشتم ولي به خاطر وضعيت خاص حشمت به او مي گفتم «مسعود سلام رسانده و گفته به حشمت بگوييد يک روزي مي آيم و مي برمش...» همين را که مي گفتم برقي در چشمانش مي درخشيد. با مهرباني مي گفت:‌«ديگر چه گفت؟» و من مي گفتم مسعود گفته ما فقط يک حشمت داريم! بگو منتظر باشد! و او شروع به خواندن آواز مي کرد و اشک مي ريخت». ياد اين بيت از سعدي نمي افتيد که گفته است:
نفخات صبح داني ز چه روي دوست دارم؟
که به روي دوست ماند که برافکند نقابي
قصة پهلوان حشمت را از همان گزارش ادامه دهيم:‌ «يکبار در طاق بستان او را ديدم. در پارکي به نام کوهستان. مزدوران عکس خميني را روي سنگ بزرگي کشيده بودند. حشمت به محض ديدن آن خشمگين شد. با صداي بلند گفت: «عکس مسعود بايد اينجا باشد!» او را به سختي آرام کرديم. چنان هق هقي مي زد که همة ما را به هم ريخته بود. با صداي بلند، به زبان کردي، فرياد مي زد:‌ «مسعود کجايي؟ برادرم کجايي؟» 
اين وضعيت ادامه مي يابد و حال او رو به وخامت بيشتر مي رود. او را به قسمت بيماران حاد منتقل مي کنند. 
با وجود اين روحيه انقلابي و مردمي اش را حفظ کرده بود. هروقت براي ملاقاتش مي رفتم برايش مقداري شيريني و ميوه مي بردم. و او بلافاصله همة آنها را بين ساير بيماران تقسيم مي کرد. يک بار به او گفتم مقداري براي خودت نگه دار! و او گفت: «انقلاب مسعود انقلاب توده هاست. يک انقلابي بايد همه چيزش را با مردمش تقسيم کند!» 
بعد از آخرين بار که او را ديدم هرگز مرخص نشد. عاقبت در سال92 براثر سکته قلبي در گذشت»
اما مرگ پايان قصة پهلوان ما نيست تا در سوکش بخوانيم:‌ «همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي» تاريخ تمام نبردهاي آزاديبخش، و استمرار تلاش بي وقفة فرزند انسان براي پيروزي ما را به اين سؤال بنيادي مي رساند که «کدام دانه فرو رفت که نرست؟» پس «چرا به دانة انسانت اين گمان باشد؟»
تو را چنين بنمايد که من به خاک شدم
به زير پاي من اين هفت آسمان باشد

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر