محل تولد: كرمانشاه
شغل: كارمند وزارت دادگسترى
سن: ۲۸
محل شهادت: همدان
زمان شهادت: ۱۳۶۱
مجاهدی شجاع و با صلابت و پرتوان و خستگی ناپذیر
مجاهد شهید فخری(زیبا) غلامی یکی از یلان کرمانشاهی بود که در یک درگیری خیابانی به شدت مجروح و سپس دستگیر شد. او بعد از مدتی اسارت در زندانهای همدان و کرمانشاه و تحمل شکنجههای مختلف در سال۶۱ توسط دژخیمان رژیم خمینی در زندان همدان به شهادت رسید.
فخری نمونه ای از شیرزنان قهرمان مجاهد خلق است که حامل ارزشهای والای انسانی و مجاهدی بی نظیر بود. به رغم گذشت بیش از سی سال از شهادتش، صلابت، استواری، شجاعت و خستگی ناپذیری او در نبرد با دژخیمان حاکم همچون جواهری گرانبها می درخشد و یاد او همیشه همراهمان است.
فخری بسیار خلاق و بی باک بود. بسیاری از سنتهای ارتجاعی و کهنه را زیر پا گذاشت و با روحی سرکش و مسئول مسیر سختی را در نبرد با ارتجاع سیاه خمینی آغاز کرد و با سرفرازی و پرداخت خون پاکش آن را به سرانجامی قهرمانانه و پندآموز رساند.
فخری از دانشجویان دانشگاه رازی و از کارمندان دادگستری کرمانشاه بود. او در رژیم سابق دوره سپاهی دانش را در روستاهای مختلف کرمانشاه گذرانده بود. برای همین با اقشار مختلف جامعه از روستایی تا کارمند و دانشجو و… در ارتباط بود. دردها و مشکلات همه آنها را درد خود می دانست و برای درمان این دردها خود را مسئول و پاسخگو به وجدان خود و جامعه و تاریخ میهنش می دانست.
فخری در کشاکش انقلاب ۱۳۵۷ به قیام پیوست و در تظاهرات و قیام مردمی شرکتی فعال داشت. بعد از آن مسیر زندگیش عوض شد. فخری از سال ۵۸ با مجاهدین آشنا شد. او در انجمن جوانان مسلمان کرمانشاه بسیار اکتیو وفعال بود. در فروش نشریه مجاهد همراه تیم های مختلف در گوشه و کنار شهر شرکت می کرد و در تبلیغ افکار و آرمان مجاهدین سر از پا نمی شناخت.
با توجه به شناختی که از روستاهای اطراف کرمانشاه داشت به روستاها می رفت و مردم و روستائیان را نسبت به مجاهدین و آرمانشان آگاه می کرد.
فخری غلامی در کاندیداتوری ریاست جمهوری برادر مجاهد مسعود رجوی در سال۵۸ شب و روز نداشت و تمام انرژی و توانش را به کار می گرفت و بسیار پرشور و پرتوان به کارهای تبلیغاتی پرداخت.
او سرشار از انرژی بود، هرگز در چهرهاش آثار خستگی دیده نمی شد. در برنامهریزی روزانهاش هر روز به چند روستا می رفت و برای روز بعد تعداد مراجعاتش به روستاها را اضافه میکرد.
فخری با مردم روستا خیلی خوش برخورد و ساده و بیآلایش بود. غذاهای ساده میخورد و میگفت دیگر نمیتوانم مثل قبل در رفاه زندگی کنم. برای همین مردم و بخصوص زنان روستا از دیدن او بسیار خوشحال میشدند. او به سادگی دوشادوش آنها ساعتها در مزرعه کار میکرد و محصولات کشتزارها را درو می کرد. او میگفت مگر میشود درد دهقان را فهمید بدون این که خودت با آنها کار نکنی و دستهایت مثل آنها پینه نبندد؟
فخری دختران روستا را تشویق به درس خواندن و سوادآموزی میکرد و دنبال این بود که برای بیسوادان کلاس بگذارد تا حداقل سواد خواندن و نوشتن را داشته باشند.
فخری به همراه تعدادی از میلیشیاها و سایر هواداران مجاهدین در کرمانشاه کمیتههایی به اسم کمیته جوانان تشکیل داده بودند که خاص مجاهدین نبود و از هر قشر و طبقهای داوطلبانه برای کمک به مردم در آن حضور داشتند. آنها در این کمیتهها مشکلات و مسائل مردم را در حد توانشان بررسی و حل می کردند. مثلا برای زنانی که مسن بودند خریدهایشان را انجام داده و نمیگذاشتند که در صف معطل بمانند. یا به دانش آموزانی که درسشان ضعیف بود کمک میکردند. عیادت از بیماران، انجام برخی کارهای سنگین مثل جابجایی بار و…، کمکهای امدادی و هرگونه کمک در رسته های مختلف پشتیبانی که در توان نفرات کمیته بود برای مردم محلی انجام داده می شد.
او پای صحبت زنان مینشست و به مشکلات آنها با حوصله و دقت و با محبت زیاد گوش میداد و دنبال راه حل برای آنها می گشت.
او در این آرزوها بود که ایام سیاه حاکمیت خمینی شروع شد و جنایتهای آخوندهای مرتجع در حق مردم بهار انقلاب را به زمستانی سیاه و سرد و تلخ تبدیل کرد.
سایه مرگ بر ایران به خصوص بر کردستان محروم و مظلوم سایه افکند. به جای آزادی، مرگ و محرومیت و جنگ و ویرانی به سرعت درب خانه های مردم بی پناه را کوبید.
فخری در آن شرایط در حالیکه بسیار نگران بود می گفت: «احساس خطر میکنم. مسیری که این رژیم میرود، مسیری ضدخلقی است».
با کشتار مردم کردستان توسط رژیم خمینی، فخری قهرمان، بلافاصله به یاری آنها شتافت و به کردستان رفت و در حد توانش به مردم کمک کرد.
از سوی دیگر او به دلیل اینکه کارمند دادگستری کرمانشاه بود شاهد خیلی از صحنه های جنایات و دجالگری های پاسداران علیه مردم بود. از جمله دیده بود که چگونه جنازه های مردم را به دادگستری می آوردند. شاهد بود که مزدوران خمینی به کشته شدگان شلوار کردی روی لباسهایشان می پوشاندند.
فخری با نگرانی و ناراحتی و افسوس زیاد می گفت: «به تن جنازه هایی که شلوار لی پوشیده بودند شلوار کردی پوشاندند تا چنین وانمود کنند که اینها که کشته شدند کرد بودند. انگار کشتن مردم کردستان اشکال نداشته و قانونی است».
پاسداران جهل و جنایت به خیال خام خود می خواستند با تعویض لباس بر جنایاتشان سرپوش گذاشته یا دجالانه آنرا توجیه کنند.
هر بار فخری با تاسف زیاد این صحنهها را بازگو میکرد و از کشتار مردم بی گناه بسیار نگران و مضطرب بود.
او با شم انقلابی که داشت خطر ارتجاع زیر پرده دین را حس می کرد.
دو سال فاز سیاسی در فعالیت و تلاش شبانه روزی گذشت و برای فخری قهرمان دوران سخت تری آغاز شد.
بی خانمانی، ولی جنگندهتر از قبل
فخری بعد از ۳۰خرداد۶۰ به دلیل ضربهای که نیروهای سازمان مجاهدین در تشکیلات کرمانشاه متحمل شده بودند، ارتباطاتش قطع شد. روزها به سختی بر او میگذشت. شب و روز دنبال وصل شدن بود.
فحری غلامی ایستاده و نشسته در پاییز۶۰ در یکی از خیابان های کرمانشاه در حال شعارنویسی علیه رژیم بود که توسط پاسداران شناسایی شد. او از آن محیط دور شده و خودش را به یک خانه رساند. اهالی خانه وقتی متوجه شدند او مجاهد است به گرمی در خانهشان را بر روی او باز کرده و به او پناه دادند.
ولی او سر باز ایستادن نداشت و روز بعد مجدداً فعالیتش را با شدت و شور بیشتری آغاز کرد.
او به دلیل شناخته شدگی محل ثابتی نداشت و مستمر از این خانه به خانه دیگر جابجا می شد ولی از فعالیتهایش دست نمی کشید و مستمر در جوش و خروش بود.
مدت کمی بعد در همان پاییز۶۰ بار دیگر در خیابان مورد شناسایی قرار گرفت. اما با مهارت توانست صحنه را بچرخاند و پاسداران را سر کار گذاشته و خودش را از حلقه تنگ محاصره مزدوران سپاه و کمیته بیرون کشیده و از آن محیط خارج شد.
بگیر وببندها از یک سو و شلاق و دار و درفش و شکنجه از سوی دیگر به شدت جریان داشت. فخری در همان ایام تقریبا شبی چند ساعت بی وقفه و خستگیناپذیر و با شور و شوقی زیاد تمامی مطالب سازمان را از رادیو مجاهد میگرفت. آنها را روی کاغذ پوستی بازنویسی کرده و سپس آنها را توزیع و پخش می کرد.
اوایل زمستان۶۰ هنگامی که در یک ماموریت در قم به سر میبرد در مسافرخانه مجددأ مورد شناسایی قرار گرفت. پاسداران به محل استقرار او ریختند. او از یک فرصت پیش آمده استفاده کرد و خودش را پنهان کرد.
بعد از این صحنه فخری خودش را از این محل که دیگر آلوده و سرخ محسوب می شد خارج کرده و شبانه به شهر دیگری رفت. بعد از دو روز که در خانه یکی از آشنایانش به سر برد به همدان رفت و در آنجا با نیروهای سازمان فعالیتهایش را از سر گرفت.
در یکی از فعالیتهایش وقتی سر قرار رفته بود توسط خائنی محل قرار او لو رفته و در محاصره گله پاسداران قرار گرفت.
فخری برای شکستن محاصره، قصد داشت از سلاحی که به همراه داشت استفاده کند، ولی مزدوران به دست او شلیک کردند و سلاح از دستش افتاد. پاسداران گلوله دیگری به او شلیک می کنند که به پایش اصابت می کند. وقتی مزدوران بالای سر او رسیدند به صورتش هم شلیک کردند. تیر به چانه او اصابت کرده و به شدت زخمی شد.
فخری قهرمان، با تنی مجروح اما عزمی استوار توسط پاسداران به زندان همدان منتقل شد.
فصلی دیگر از شهامت و شجاعت و ایستادگی
فخری در زندان و زیر شکنجههای وحشیانه دژخیمان خمینی مسیر تسلیمناپذیری را طی کرد و به دیگران هم بسا درسها آموخت.
وقتی به او گفتند یا اعدام یا مصاحبه او قاطعانه گفت: «اعدامم کنید من از آرمانم کوتاه نمیآیم».
پاسداران که در مقابل او به عجز افتاده بودند او را برای مدتی از زندان همدان به زندان کرمانشاه منتقل کردند تا شاید بتوانند از طریق آشنایان و دوستانش، خدشهای بر اراده آهنین و ایمان استوارش وارد آورند.
اما فخری قاطعانه نقشه جلادان را بر هم زد و داغ دادن اطلاعات را بر دل کثیف آنها گذاشت.
او هنگام مواجه با دیگر مجاهدان اسیر به دژخیمان شکنجهگر گفته بود: «من این افراد را نمیشناسم و خودم همه کارها را میکردم»
به این ترتیب فخری قهرمان خطر را از روی تعدادی از یاران مجاهدش برداشت.
به رغم فشارها و شکنجههای زندان، او در آخرین ماه رمضان زندگیش، روزههایش را گرفت.
نهایتاً مجاهد قهرمان فخری غلامی در سال۱۳۶۲ در زندان همدان بعد از تحمل شکنجههای وحشیانه سربهدار شد و جانانه به عهد و آرمانش وفا نمود.
خانواده توانستند پیکر این شهید قهرمان را از رژیم تحویل بگیرند و او را طبق وصیت خودش در روستای چقاگنوژ (از بخش کوزران) تشییع کنند.
فخری در وصیتنامهی خود نوشته بود: «یک ماه روزه و نماز قرضی دارم که بعد از شهادتم برایم ادا شود».
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید