علیاصغر محکمی سال ۱۳۲۸ در کرمانشاه متولد شد. او معلم یکی از دبیرستانها بود.
حوالی ظهر روز ۱۳آبان سال۱۳۶۱بود، آن روز که لاجوردی بهنشانی محل زندگی مخفی اصغر دست یافت، حدود یکسالونیم از ۳۰خرداد۶۰ میگذشت.
در این مدت او چندبار از میان تورهای بازرسی و حملههای دشمن بیرون آمده و دشمن را ناکام کرده بود. درپی درگیریهای گسترده ۱۰مرداد۶۱، ارتباطهای منظم اصغر با سازمان قطع شد. ولی پس از مدتی تلاشهای مستمر او بهثمر رسید و ارتباطش را با سازمان برقرار کرده و مأموریت جدیدش برای ادامه فعالیت در منطقه کردستان را دریافت کرد. چند ساعتی بیشتر بهروز اجرای قرارش برای اعزام بهمنطقه نمانده بود که حین تردد بهخانه خالهاش مورد شناسایی یکی از عوامل دادستانی قرار گرفت. لاجوردی در هراس از اینکه فرصت را از دست بدهد، بهسرعت نیروهای زیادی را بسیج کرد. منطقه وسیعی در اطراف خانهیی در محله قنات کوثر ـ فلکه چهارم تهرانپارسـ بهمحاصره پاسداران درآمده بود.
همزمان در داخل خانه اصغر در اتاقی قدم میزد تا ساعتی دیگر موعد خروج از خانه فرا برسد و عازم کردستان شود. اصغر افراد خانه را توجیه کرده بود که در برابر هر مراجعه ناشناسی چه بگویند و اگر خانه در معرض مراجعه دشمن قرار گرفت چگونه او را باخبر کنند. یک جفت کفش کتانی آبیرنگ، کیف دستی کوچکش و یک کاپشن تمامی وسایلی بودند که اصغر بههر خانهیی میرفت، آنها را بهحالت آماده در کنار در اتاق میگذاشت تا در صورت بروز خطر بتواند استفاده کند. درحالیکه با قدمهای سریع در اتاق قدم میزد با خود میاندیشید این انتظار کی بهپایان میرسد. آیا دوباره خواهد توانست در دریای مجاهدین شناور شود و یاران دیرینش را دوباره باز یابد؟ یاران روزهای زندان شاه، شکنجههای ساواک، آشنایی با مجاهدین و از همه مهمتر دیدارش با مسعود.
روزهای آزادی زندانیان سیاسی، روز آزادی مسعود! و غریو شعارها و شادیهای هزاران نفری که برای استقبال از زندانیان سیاسی آزادشده بهجلو زندان قصر آمده بودند را بهخاطر میآورد و خودرو سواری بزرگ و قدیمیش را که با گل آراسته بود تا همرزمانی را که از زندان آزاد میشوند، با آن بهخانهاش ببرد. روزهای پرتلاطم کار در بخش تبلیغات ستاد مجاهدین، خطاطی روی پارچه و پلاکاردهای مراسم؛ چاپ سیلک بهروش ابتکاری خودش و تکثیر آرم سازمان روی پارچه، ماههای بعد از تعطیل شدن ستادهای سازمان و کار او در انتشارات و مرکز کتاب طالقانی و بعد هم انتقال بهبخش اجتماعی و شرکتش در بحثها و کار توضیحیهای خیابانی. هر جا که وارد بحث میشد، فالآنژها را رسوا میکرد و آنها مجبور میشدند میدان را خالی کنند و بروند.
به یاران شهیدش میاندیشید، همانهایی که هر وقت احساس میکرد، مادرش ممکن است بهخاطر سرنوشت او نگران باشد، «بچهها» را بهیادش میآورد و مینوشت: مادر تو که بچهها را خوب میشناسی؟ میدانی که بهترینها و گلهای سرسبد ایرانند، مگر خون من از خون آنهایی که شهید شدند رنگینتر است؟
ناگهان زنگ در خانه بهصدا درمیآید. پسرخالهاش از پنجره نگاهی بهبیرون میاندازد و بهمحض دیدن پاسدارها بهاصغر خبر میدهد. او بهسرعت کفشهایش را میپوشد و ساکش را بهدست گرفته بهایوان میآید و از آنجا با یک جست از دیوار بالا میرود و خودش را بهبام خانه میرساند. از روی بامهای خانههای دیگر دور میشود. تعداد خانههای منطقه کم است و او بعد از عبور از چند خانه بهخیابان میرسد. منطقه باز و وسیعی که خانه و ساختمان چندانی ندارد و انبوهی از پاسداران همهجا را گرفتهاند. اصغر در نظر دارد تا بدون حساسکردن پاسداران، بهعنوان یک رهگذر از این منطقه خارج شود. ناگهان پاسداری فریاد میزند، خودش است، اصغر محکمی است!
صحنه رویارویی مجاهدی با دست خالی و دهها پاسدار مسلح را یک شاهد عینی از کسبه این منطقه چنین نقل کرده است: متوجه شده بودیم که وضع منطقه غیرعادی است. هر چه میگذشت تعداد ماشینهای بیشتری از پاسدارها میرسیدند و مستقر میشدند. همه میگفتند خانه مجاهدین است که از راه دور محاصره کردهاند. در این حدس و گمانها بودیم که ناگهان صدای فریادی بلند شد که همه را میخکوب کرد: «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی!» در وسط خیابان مرد چهارشانه قدبلندی فریاد میزد و مدام راجع بهآزادی و مجاهدین شعار میداد. چیزی را در وسط دو دستش گرفته و مشت کرده بود و پاسدارها از دور حلقه زده بودند و نزدیک نمیشدند. تعدادی پاسدار هم پشت خودروها و دیوار مغازهها سنگر گرفته و مسلسلها را بهطرفش نشانهی رفتند.
هر از گاهی دستهایش را بهپاسدارها نشان میداد و از هر طرف بهپاسدارها نزدیک میشد آنها عقب میرفتند، میترسیدند که با نارنجک بهمیانشان برود و منفجرشان کند. ای کاش مفری پیدا میکرد تا از چنگشان در برود، اما کجا میتوانست برود؟ از هر طرف که میچرخید، در تیررس آنها بود.
ناگهان صدای رگبار مسلسلی بلند شد و او را از پا زدند ولی بازهم شعار میداد: مرگ برخمینی، پیرکفتار خونآشام!
چندبار دیگر هم بهطرفش شلیک کردند، با آنکه او تقریباً بیحرکت بر زمین افتاده بود، میترسیدند نزدیکش شوند.
یکبار نیمخیز شد و چیزی را که در مشتش بود بهطرف پاسدارها انداخت، همه ترسیدند و زمینگیر شدند. اما اتفاقی نیفتاد و معلوم شد که یک سنگ را در مشتش گرفته بود و اینهمه پاسدارها را ترسانده بود.
وقتی که نزدیکش رفتند و مطمئن شدند که زنده نیست، بهرئیسشان خبر دادند، صدای بیسیم را از آن طرف درست نمیشنیدم که چی گفتند ولی رئیس پاسدارها گفت ما منتظر ماشین هستیم.
پاسدارها تا توانستند بهپیکر بیجان آن مجاهد تیر زدند. بعد از مدتی ماشینی آمد و پیکر خونآلودش را در کیسهیی گذاشتند و از صحنه خارج کردند».
اینگونه بود که مجاهدشهید علیاصغر محکمی سرشار از ایمان و عشق بهمردم در خون خود تپید و جاودانه شد.
قسمتی از نامه مجاهد دلیر علیاصغر محکمی بهمادرش
«مادرجان این نامه را میتوانی در حکم وصیتنامه من فرض کنی حتماْ گاهی اوقات با خود فکر کردهاید که این چه وضعی است؟ پس کی تمام میشود؟ کی فرزندان دربهدر بهآغوش گرم خانوادههایشان باز میگردند؟ کی زنان بیوه و فرزندان پدر و مادر ازدستداده در دامان پرمهر مردم مهربان آرام خواهند گرفت؟ پس کی اینجانی خطرناک و این خائن بهاسلام و این امام چماقداران و اوباش، خمینی جلاد و خونخوار سقوط خواهد کرد؟
آیا بهیاد دارید که حکومتی در دنیا توانسته باشد بر روی امواج غلتان خون شهیدان پایدار بماند؟ آیا حکومتی سراغ داری که میلیونها زن و مرد از صبح تا شب نفرینش کنند و هرکدام داغ جوانی را بهدل داشته باشند و آن وقت آن حکومت پابرجا بماند؟
میخواستم خلاصه بگویم که هیچگاه غمگین نباشی. خوشحال باش، پیش خدای خودت شکرکن. مادرجان بنا بههمین دلایل و شواهد و بنا بهحکم خدا و رسول او در قرآن و رفتار امام حسین علیهالسلام ما نمیتوانیم در مقابل این همه جنایت و خیانت و ستمگری و شقاوت و خونریزی آن هم بهنام اسلام ساکت بنشینیم. چون شرف داریم. چون غیرت داریم. پس کشتهشدن در اینراه یعنی در راه خدا و خلق یعنی در راه ازبینبردن حکومت جنایت و وحشت یعنی در راه آزادی، بله کشته شدن در اینراه خیلی لذتبخش و آرزوی هر انسان باشرفی است. انسانی که بهخدا اعتقاد دارد،انسانی که پیرو امام حسین است. خدا را شکر کن که در این زمان که یکی از مشکلترین زمانهای تاریخ است، بهراه شیطان نرفتهایم و همچون یاران امام حسین با رفاه و زندگی راحت و مقام و منصب وداع کردهایم و درعوض بهمردم خود و دین خود خیانت نکرده ایم
مطمئن باش، اگر خدا و قیامت حق است، پس پیروزی مجاهدین برخمینی جلاد نیز حق است. ولی لازم است که چنین پیروزی بزرگی که مطمئناْ یکی از پیروزیهای مهم تاریخ بشر است، یعنی پیروزی برجنایتکارترین، سفاکترین، ریاکارترین، دروغگوترین، جلادترین و خونریزترین رژیم دنیای معاصر، مسلماْ خیلی ارزش دارد و باید که بها و تاوان زیادی هم برایش پرداخته شود. آیا از جان موسی خیابانی و اشرف رجوی، هم عزیزتر داشتیم. بلی بیشتر از آنها را هم مجاهدین خواهند داد. مگر پیروزی(که مثل آفتاب روشن است)، کم ارزش دارد؟ مگر آزادی مردم و بهبود اوضاع کارگر، دهقان و مردم محروم کم ارزش دارد؟ تا دیگر کسی بعد از این بهنام خدا و رسول او و بهنام جانشینی امام زمان، بهزنان و دختران زندانی تجاوز نکند، آن هم بهحکم شرعی! خمینی بیشرف. تا دیگر زنان باردار را اعدام نکنند. آن هم بهنام اجرای احکام الهی!
بله مادر عزیزم، ازبینبردن و بهگورسپردن این حکومت وحشی و خونریز، فداکردن جان میخواهد. دربهدرشدن میخواهد، آوارگی میخواهد، گرسنگی میخواهد و سایر چیزهایی که امام حسین از دست داد و حضرت زینب هم بهآنها راضی بود. بسیار خوشحال و راضی هستیم از اینکه ما هم در این مبارزه سهمی کوچک داریم و خدا را شکر که بههواداری مجاهدین و مبارزه در راه سرنگونی رژیم ضدبشری خمینی مشغول هستیم. مگر جان ما از جان شهیدان ازدسترفته باارزشتر است. امروز دیگر مادران زیادی هستند که ۳یا۴ نفر از فرزندان خود را ازدست دادهاند. ولی آنها ازدست ندادهاند. آنها در پیش خدا مهمانند، آنها روزی میخورند: «یستبشرون بنعمه منالله و فضل و انالله لایضیع اجرالمؤمنین»(آیات ۱۶۷ بهبعد از سوره آلعمران را که درباره مقام شهید است، حتماْ بخوانید)
خداحافظ
۲۷اسفند۶۰ علیاصغر
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید